میعادگاه عشق
گه شکایت از گلی گه شکوه از خاری کنم ....من نه آن رندم که غیر از عاشقی کاری کنم 
قالب وبلاگ

ناقوس مرگ

ناقوس مرگ را به صدا آورد غروب
پاییز را به خاطر ما آورد غروب
ای کاش جای غصه ـ هر اندازه‌ای که است ـ
یک تکه خاطرات تو را آورد غروب
ای سایه نهان‌شده در پرده‌های شام
در مِه، تو را چگونه به‌جا آورد غروب؟
گرگ از قفا و در جلو آغوش پرتگاه
جز سوی مرگ، رو به کجا آورد غروب؟
تا خواهد از جدایی تو نغمه سر کند
صد گونه پرده را به نوا آورد غروب
ای خسته از نمایش نیرنگ سرنوشت
این پرده را به روی تو، تا آورد غروب

شعز از عفیف باختری

[ سه شنبه بیست و هشتم آذر ۱۴۰۲ ] [ 11:45 ] [ جان نثار ] [ ]


عمری خلاف مردم خوش پوش خوش خیال


در دل غم زمانه گرفتم گریستم


دیدم که برنداشت کسی نعشم از زمین


خود نعش خود به شانه گرفتم گریستم


شعر از اسدالله عفیف باختری ( شاعر افغانی )

*******************************

متن زیر از محمد هاشم صفار خیلی بدلم نشست

کسی از دلش خبر نداشت. انگشت اتهام به سمتش بود و آماج تهمت ها بی رحم، سنگدل، خودخواه.

اما چه کسی میداند در دل کسی که می رود چه می گذرد؟ حالش بد بود و این ها نمکِ زخمش بودند.همیشه کسی که می رود مقصر نیست، همیشه کسی که می ماند مظلوم و بی تقصیر نیست.

شاید آن که می رود آنقدر زخم بر تن دارد که دیگر جایی برای زخم تازه نیست، یا آنکه می ماند آنقدر فریاد زده که دیگر نای حرف زدن ندارد و در چشم دیگران می شود: مظلومِ ساکت!

[ سه شنبه بیست و هشتم آذر ۱۴۰۲ ] [ 11:40 ] [ جان نثار ] [ ]

به خدا سپردمت

قلبم از درون سینه درد می کشه

بخاطر اون چیزی که حس می کنم

راه می روم ، نه مقابلم را می بینم و نه دور و اطرافم را

برایت خیلی آسون و راحت شده

اینکه عذابم بدی ، و بهم ظلم کنی ، من برات بی ارزش شدم

دلم می خواست احساسم را تجربه کنی اما خواستنش برام خیلی سخته

چقدر بهت گفتم

اینکه تو آدم خودخواهی هستی و بجز از خودت به کسی فکر نمی کنی

(بهم می گی که برای من زندگی می کنی

در حالی تو فقط برای خودت زندگی کردی )2

من درون چشمای تو دیدم

(میای می گی چشمای من اشتباه دیدن و واسه خودت داستان می بافی

هر بار که بهت نزدیک می شم ، فرسخ ها از خودت دورم می کنی )2

بخدا سپردمت

[ جمعه هفدهم آذر ۱۴۰۲ ] [ 5:38 ] [ جان نثار ] [ ]

چو قناری به قفس؟

یا چو پرستو به سفر؟

هیچ یک! من چو کبوتر نه رهایم نه اسیر!!

👤فاضل نظری🍁

****************

کامل غزل فاضل نظری

چشم آهو چه مگر گفت به سرپنجه ی شیر

که شد از صید پشیمان و سر افکند به زیر

اگر از یاد تو جانم نهراسید ببخش

زندگی پیش من ای مرگ! حقیر است حقیر

منّتی بر سر من نیست؛ اگر عمری هست

پیش این ماهی دلمرده چه دریا چه کویر

چو قناری به قفس یا چو پرستو به سحر؟

هیچ یک من چو کبوتر نه رهایم نه اسیر

از تهیدستی خود شرم ندارم چون سرو

شاخه را دلخوشی میوه کشیده است به زیر

ما به نظم تو خطایی نگرفتیم ای شعر!

تو هم آداب پریشانی ما را بپذیر

[ یکشنبه دوازدهم آذر ۱۴۰۲ ] [ 23:38 ] [ جان نثار ] [ ]

دلم از داغ نامردی نسیمی سرد می‌خواهد

میان قحطی مرهم دلی هم‌درد می‌خواهد

مگر یادت نمی‌آید در آغاز محبت هم

شبی گفتم در گوشت، رفاقت مرد می‌خواهد

منتسب به سید جواد حسینی

[ شنبه یازدهم آذر ۱۴۰۲ ] [ 19:12 ] [ جان نثار ] [ ]
.: Weblog Themes By WeblogSkin :.
درباره وبلاگ
لینک های مفید
امکانات وب